نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
بلند بالا شتر با نمک و خوش اخلاقی بود که در جزیره ی ناز زندگی می کرد. صاحب
او مرد جوانی به اسم ساربان ایرج بود که هر روز بلند بالا را به کنار دریا می برد، مسافرانی
که برای تماشای جزیره و دریای زیبای جنوب می آمدند، سوار بلند بالا می شدند تا
شترسواری کنند و پولی به عنوان کرایه به ایرج می دادند. شتر سواری با بلند بالا برای
مسافران خیلی لذت بخش بود. چون او شتری صبور و مهربان بود و طوری راه می
رفت که سوارِ او احساس آرامش کند و از سواری با او لذت ببرد. ایرج همیشه آب و
غذای بلند بالا را به موقع به او می داد و وقتی به خانه بر می گشتند، با مهربانی بر سر
و گردنش دست می کشید و از او تشکر می کرد. بلند بالا هم ایرج را خیلی دوست
داشت و از زندگی با او راضی بود. در همسایگی ایرج مرد بداخلاقی به اسم تیمور
زندگی می کرد که هیچکس دوستش نداشت. تیمور با همه دعوا می کرد و اگر حیوانی
را می دید، با لگد به او می زد و آزارش می داد. او چند بار به بلند بالا هم لگد زده بود
و بلند بالا از دست او خیلی ناراحت بود و تصمیم داشت در یک فرصت مناسب به
تیمور حمله کند و حسابش را برسد. یک روز غروب که ایرج سوار بر بلند بالا به خانه
بر می گشت، تیمور او را دید و فریاد زد: آهای ساربان!چه شتر زشت و بی ریختی
داری، من از بلند بالای تو بدم می آید!
بلند بالا خیلی عصبانی شد. ایرج جواب تیمور را نداد و به راهش ادامه داد، جلوی خانه
اش، بلند بالا روی زمین نشست و ایرج پیاده شد. دستی به سر و گوش بلند بالا کشید و
گفت: دوست عزیزم، امروز پول زیادی در آوردیم و تو خیلی زحمت کشیدی، فردا توی
خونه بمون و استراحت کن تا خستگیت در بره. بلند بالا سری تکان داد و صدایی کرد.
تیمورکه دنبالشان می آمد، با تمسخر گفت: آهای ساربان! مگه این حیوون زبون نفهم
حالیشه که چی بهش می گی؟ایرج عصبانی شد و گفت: آهای تیمور! مواظب باش که
داری چه می گی، اگر بلند بالا عصبانی بشه زیر پاهای بزرگش لهت می کنه. مگه نمی
دونی شترها با این که خیلی صبور و زحمتکش هستند، اگر از کسی ناراحت بشن، تا
انتقام نگیرند، دست بر نمی دارند؟ اصلاً به توچه که شتر قشنگ و بلندبالای من زبون
من را می می فهمه یا نه؟
تیمور لگدی به بلند بالا زد و شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد که برود که ناگهان
بلند بالا غرشی کرد و از جایش برخاست تا به او حمله کند. ایرج متوجه شد. داد زد: آهای
تیمور، فرار کن! و خودش هم افسار بلندبالا را در دست گرفت و جلوی او ایستاد وسعی
کرد او را سرجایش بنشاند. تیمور هم دوید و به خانه اش رفت و در را بست. بلندبالا که می
خواست دنبال او برود وقتی دید او رفته، کمی آرام شد و به دستور ایرج سرجایش
نشست. ایرج او را به خانه برد. غذایش را داد و نوازشش کرد و گفت: بلندبالای عزیزم،
از حرفها و رفتار تیمور ناراحت نشو. او عادت کرده حرف بد بزند و بدرفتاری کند.
اما تو دوست صبور و مهربان منی، نباید به فکر انتقام گرفتن از او باشی. تیمور را
ببخش. بلند بالا غذایش را خورد و به حرفهای ساربان ایرج فکر کرد و تصمیم گرفت
تیمور را ببخشد. اما تیمور که شنیده بود شترها کینه ای هستن و اگر از کسی ناراحت
شوند حتماً او را زیر پا له می کنند تا انتقام بگیرند، هر وقت بلند بالا را در کوچه می
دید فرار می کرد و به خانهاش می رفت تا گیرِ او نیفتد.
ساربان ایرج و بلند بالا هنوز هم در جزیره ی زیبای ناز با هم زندگی می کنند بلند بالا
هر روز زیر آسمان آبی و دریای خروشان، روی شن های نرم ساحلی به مسافران و
گردشگران سواری می دهد آنها هم با او عکس می گیرند و گردن درازش را نوازش
می کنند و با او دوست می شوند. شاید شما هم به جزیره ی ناز در خلیج فارس رفته
باشید و سوار بر بلند بالا با او عکس یادگاری گرفته باشید.
برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 6