پیروزی بر شب

متن مرتبط با «کاغذی» در سایت پیروزی بر شب نوشته شده است

ببر کاغذی

  • روزی روزگاری عکس یک ببر کاغذی بی دندان روی دیوار اتاقی قرار داشت. اینعکس را یک پسر کوچولو به اسم جاوید کشیده بود، دورش را با قیچی چیده بود و چونخیلی از آن خوشش می آمد، آن را به دیوار اتاقش چسبانده بود و هر وقت دلش تنگ می شد یا از چیزی نگران بود، می رفت جلوی ببر می ایستاد و با او حرف می زد.ببرکاغذی فقط توی چشم های جاوید نگاه می کرد و چیزی نمی گفت. او هیچ وقت ازوضع خودش راضی نبود. از این که کاغذی است و دندان ندارد، ناراحت بود. همیشهآرزو داشت یک ببر واقعی باشد و در جنگل های هندوستان زندگی کند. یک روز جاویدگریه کنان پیش او آمد و گفت: «ببر خوشگلم، امروز با دوستم دعوا کردم، آخه اون میخواست از خوراکی های من بخوره و من بهش ندادم. وقتی دیدم داره نگاه می کنه، زدمتوی صورتش و گریه اش انداختم. بعد پشیمون شدم و خواستم از دلش در بیارم اما اونمحلم نگذاشت و با هم قهر کردیم. حالا دیگه کسی نیست که باهاش بازی کنم. من ودوستم خیلی با هم خوب بودیم اما حالا با هم قهریم.»ببر کاغذی می خواست بگوید که تو کار بدی کردی که دوستت را کتک زدی، چی میشد از خوراکی هایت کمی هم به او می دادی و خوشحالش می کردی؟ اما نتوانستچیزی بگوید و فقط توی چشم های جاوید نگاه کرد.جاوید گفت: «می دونم می خوای چی بگی، می خوای بگی کار بدی کردم که به دوستمخوراکی ندادم.» ببر کاغذی خوشحال شد، چون جاوید منظورش را فهمیده بود. جاوید بهببر گفت: «حالا چه کار کنم تا دوستم منو ببخشه؟» ببرکاغذی باز هم توی چشم هایجاوید نگاه کرد. خواست بگوید برو ازش معذرت بخواه و دلش را به دست بیار. امانتوانست حرفی بزند. جاوید همانطور که به چشم های ببر نگاه می کرد گفت : «حتماًمی خوای بگی برم ازش عذرخواهی کنم و دلش را به دست بیارم.» ببر خیلی خوشحالشد. جاوید گفت:, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها