پیروزی بر شب

ساخت وبلاگ
بلندبالای مهرباننویسنده:مهری طهماسبی دهکردیبلند بالا شتر با نمک و خوش اخلاقی بود که در جزیره ی ناز زندگی می کرد. صاحباو مرد جوانی به اسم ساربان ایرج بود که هر روز بلند بالا را به کنار دریا می برد، مسافرانیکه برای تماشای جزیره و دریای زیبای جنوب می آمدند، سوار بلند بالا می شدند تاشترسواری کنند و پولی به عنوان کرایه به ایرج می دادند. شتر سواری با بلند بالا برایمسافران خیلی لذت بخش بود. چون او شتری صبور و مهربان بود و طوری راه میرفت که سوارِ او احساس آرامش کند و از سواری با او لذت ببرد. ایرج همیشه آب وغذای بلند بالا را به موقع به او می داد و وقتی به خانه بر می گشتند، با مهربانی بر سرو گردنش دست می کشید و از او تشکر می کرد. بلند بالا هم ایرج را خیلی دوستداشت و از زندگی با او راضی بود. در همسایگی ایرج مرد بداخلاقی به اسم تیمورزندگی می کرد که هیچکس دوستش نداشت. تیمور با همه دعوا می کرد و اگر حیوانیرا می دید، با لگد به او می زد و آزارش می داد. او چند بار به بلند بالا هم لگد زده بودو بلند بالا از دست او خیلی ناراحت بود و تصمیم داشت در یک فرصت مناسب بهتیمور حمله کند و حسابش را برسد. یک روز غروب که ایرج سوار بر بلند بالا به خانهبر می گشت، تیمور او را دید و فریاد زد: آهای ساربان!چه شتر زشت و بی ریختیداری، من از بلند بالای تو بدم می آید!بلند بالا خیلی عصبانی شد. ایرج جواب تیمور را نداد و به راهش ادامه داد، جلوی خانهاش، بلند بالا روی زمین نشست و ایرج پیاده شد. دستی به سر و گوش بلند بالا کشید وگفت: دوست عزیزم، امروز پول زیادی در آوردیم و تو خیلی زحمت کشیدی، فردا تویخونه بمون و استراحت کن تا خستگیت در بره. بلند بالا سری تکان داد و صدایی کرد.تیمورکه دنبالشان می آمد، با تمسخر گفت: آهای سارب پیروزی بر شب...ادامه مطلب
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 1 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 21:34

به نام خداآخرای زمستونخونه تکونی داریممن و مامان و باباهمه مشغول کاریمدیوارای خونه مونپر از گرد و غبارهوقتی که پاک می کنمتمیز میشن دوبارهپاک می کنم شیشه هاپنجره ها و درهامامان میگه آفرین!تویی زرنگ و کوشاحالا تمیزه خونهمنتظر بهارمشکوفه های لبخندروی لبام می کارم.شاعر:مهری طهماسبی دهکردی + نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 0:9 توسط مهری طهماسبی دهکردی  |  پیروزی بر شب...ادامه مطلب
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 1 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 21:34

به نام خداشوخي خطرناكيكي بود يكي نبوددر جنگل بزرگي گروهي از ميمونها در كنار هم روي درختان جنگلي زندگي مي كردند.بچه هاي ميمونها در مدرسه ي جنگل درس مي خواندند. مدرسه ي آنها روي درخت ساخته شده بود. بچه ميمونها يك روز در ميان به مدرسه مي رفتند. معلم آنها ميمون پير و دانايي بود كه همه او را آقا مانكي صدا مي زدند. آقا مانكي يك روز به بچه ها درس مي داد و يك روز هم آنها را آزاد مي گذاشت تا در جنگل بگردند و در باره ي چيزهايي كه آموخته اند ، تحقيق كنند. بچه ها به همين خاطر آقامانكي را خيلي دوست داشتند و در جنگل به دنبال كشف چيزهاي تازه راه مي افتادند و هرچه پيدا مي كردند، به كلاس مي آوردند و به بقيه هم نشان مي دادند و به اين ترتيب اطلاعات زيادي درباره ي گياهان و جانوران و آب و هواي محل زندگيشان به دست مي آوردند. يك روز آقا مانكي از بچه ها خواست كه به سراغ درختان نارگيل بروند تا هم نارگيل جمع كنند و هم با شكل درخت و اندازه ي آن آشنا شوند و ببينند بعد ازخوردن نارگيل ، با پوست ميوه ي آن چه چيزهايي مي توان درست كرد.فرداي آن روز بچه ميمونهاي شاد و بازيگوش به طرف درختهاي بلند نارگيل به راه افتادند . آنها به گروههاي سه نفره تقسيم شدند و كارشان را شروع كردند. سه تا از بچه ها كه اسم آنهازي زي ، جاك جاك و موكي بود ، به سراغ بلندترين درخت رفتند . زي زي خيلي شيطان بود و دوست داشت سر به سر دوستانش بگذارد و آنها را غافلگير كند. موكي هم دست كمي از او نداشت و در شيطنت هاي زي زي ، شركت مي كرد. اما جاك جاك آرام و باادب و درسخوان بود. آنها كارشان را اينطور تقسيم كردند كه موكي و زي زي بالاي درخت بروند و نارگيل بچينند و جاك جاك نارگيلها را جمع كند و در سبد بريزد . زي زي همينكه بالاي درخت رسيد و جاك جا پیروزی بر شب...ادامه مطلب
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 4 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 16:06

به نام خدانقد و بررسی چند کتاب کودک بازارینویسنده:مهری طهماسبی دهکردیاز داخل استند کتاب مغازه ی لوازم التحریرفروشی، چند جلد کتاب برداشتم تا ببینم این کتاب های نسبتاً ارزان چه چیزی را می خواهند به کودکان آموزش دهند.اولین کتابی که از میان کتاب ها بیرون کشیدم،عروسی خاله سوسکه نام داشت با بازنویسی راضیه حقیقی و تصویرگری امیرحامد پارتاژ. روی جلد تصویر خاله سوسکه با چشمان درشت،زلف طلایی، لبهای کلفت و دماغ کوچک به چشم می خورد که دوتا مرد گردن کلفت با سبیل های پهن و لباس هایی که نشان می دهدیکی از آنها قصاب و ساطور به دست است و دیگری با پیش بند و کلاه نمدی بقال است(این را از متن کتاب فهمیدم).آقاموشه هم ساز به دست، پشت سر آنها ایستاده و با لبخند به خاله سوسکه نگاه می کند.تصویر خاله سوسکه من را به یاد دخترانی می اندازد که با دماغ عمل کرده و لبهای ژل زده و مژه ی مصنوعی و موهای رنگ شده،برای دلربایی به خیابان می آیند.قصه به نثر نوشته شده و سال1400 با قیمت پشت جلد 8000تومان، به چاپ رسیده است.قصه بدون یکی بود یکی نبود،شروع شده و درابتدا از خوشگلی خاله سوسکه می گوید که ابروهای کمانی و لپهای قرمز دارد و هرکس یک نگاه به او بیندازد عاشقش می شود.خاله سوسکه بهترین لباسش را می پوشد،به بازار می رود، بقال به محض دیدن او فکرمی کند که دخترخوبی را برای ازدواج پیدا کرده است.جلو می رود و بدون مقدمه می پرسد:زنم میشی؟ عروس ننه جانم میشی؟یعنی تنها معیار بقّال برای ازدواج،خوشگلی خاله سوسکه است و خاله سوسکه از او به خاطر چاقی و کثیفی پیش بندش خوشش نمی آید، ولی با این وجود از بقال می پرسد:اگر زنت بشم و تو از دستم عصبانی بشی، من را با چی می زنی؟(به نظر می رسد خاله سوسکه زنی ظلم پذیر است که کتک خوردن زن توسط شو پیروزی بر شب...ادامه مطلب
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 16:06

روزی روزگاری عکس یک ببر کاغذی بی دندان روی دیوار اتاقی قرار داشت. اینعکس را یک پسر کوچولو به اسم جاوید کشیده بود، دورش را با قیچی چیده بود و چونخیلی از آن خوشش می آمد، آن را به دیوار اتاقش چسبانده بود و هر وقت دلش تنگ می شد یا از چیزی نگران بود، می رفت جلوی ببر می ایستاد و با او حرف می زد.ببرکاغذی فقط توی چشم های جاوید نگاه می کرد و چیزی نمی گفت. او هیچ وقت ازوضع خودش راضی نبود. از این که کاغذی است و دندان ندارد، ناراحت بود. همیشهآرزو داشت یک ببر واقعی باشد و در جنگل های هندوستان زندگی کند. یک روز جاویدگریه کنان پیش او آمد و گفت: «ببر خوشگلم، امروز با دوستم دعوا کردم، آخه اون میخواست از خوراکی های من بخوره و من بهش ندادم. وقتی دیدم داره نگاه می کنه، زدمتوی صورتش و گریه اش انداختم. بعد پشیمون شدم و خواستم از دلش در بیارم اما اونمحلم نگذاشت و با هم قهر کردیم. حالا دیگه کسی نیست که باهاش بازی کنم. من ودوستم خیلی با هم خوب بودیم اما حالا با هم قهریم.»ببر کاغذی می خواست بگوید که تو کار بدی کردی که دوستت را کتک زدی، چی میشد از خوراکی هایت کمی هم به او می دادی و خوشحالش می کردی؟ اما نتوانستچیزی بگوید و فقط توی چشم های جاوید نگاه کرد.جاوید گفت: «می دونم می خوای چی بگی، می خوای بگی کار بدی کردم که به دوستمخوراکی ندادم.» ببر کاغذی خوشحال شد، چون جاوید منظورش را فهمیده بود. جاوید بهببر گفت: «حالا چه کار کنم تا دوستم منو ببخشه؟» ببرکاغذی باز هم توی چشم هایجاوید نگاه کرد. خواست بگوید برو ازش معذرت بخواه و دلش را به دست بیار. امانتوانست حرفی بزند. جاوید همانطور که به چشم های ببر نگاه می کرد گفت : «حتماًمی خوای بگی برم ازش عذرخواهی کنم و دلش را به دست بیارم.» ببر خیلی خوشحالشد. جاوید گفت: پیروزی بر شب...ادامه مطلب
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 30 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1402 ساعت: 5:49

به نام خداعروسک موطلاییعروسکی دارم خوشگلهموی طلایی دارهپیراهن اون گل گلیهچشمای آبی داره یه تختخواب کوچولوپتوی گرمی دارهزیر سرش یه بالشهبالش نرمی دارهوقتی می خواد بخوابهبراش میگم لالاییتا زودی خوابش ببره عروسک موطلاییشاعر:مهری طهماسبی دهکردی + نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۲ ساعت 13:50 توسط مهری طهماسبی دهکردی  |  پیروزی بر شب...ادامه مطلب
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 19:11

سه شنبه هجدهم مهر ۱۴۰۲ ساعت 9:7 توسط مهری طهماسبی دهکردی |  به نام خدای مهربانیکی بود یکی نبود. توی یک غلاف تنگ و باریک که خیلی هم کوچک بود، پنج‌تا نخودک باهم زندگی می‌کردند. نخودها سبز بودند؛ سبز سبز. خانه‌شان، یعنی غلاف کوچکشان هم سبز بود. برای همین آن‌ها فکر می‌کردند که تمام دنیا سبز است. خوب حق هم داشتند!غلاف رشد کرد و بزرگ شد. نخودک‌ها هم بزرگ شدند؛ بزرگ و بزرگ‌تر. آن‌ها مجبور بودند به‌ردیف، کنار هم بنشینند و تکان نخورند. چون خانه‌شان تنگ و باریک بود و جایی برای تکان خوردن نداشتند. پس به‌جای هر کاری فکر می‌کردند.خورشید به خانه نخودک‌ها می‌تابید و آن‌ها را گرم می‌کرد. باران، خانه‌شان را می‌شست و تمیز می‌کرد، روزها هوا ملایم و دلپذیر بود و شب‌ها خنک و دل‌چسب می‌شد؛ درست همان‌طوری که باید باشد. نخودها هم همان‌طور که ردیف کنار هم نشسته بودند، روزبه‌روز بزرگ‌تر و متفکرتر می‌شدند.روزی یکی از آن‌ها گفت: «یعنی ما باید تا ابد همین‌جا بنشینیم؟ می‌ترسم این‌طوری بدنمان خشک شود. فکر می‌کنم که ما باید اینجا را ترک کنیم. بیرون ازاینجا باید خیلی چیزها باشد. من این را حس می‌کنم.»هفته‌ها گذشت و نخودها کم‌کم زرد شدند. حالا آن‌ها به هم می‌گفتند: «تمام دنیا دارد زرد می‌شود!»و اتفاقاً حق هم داشتند. ناگهان احساس کردند که چیزی خانه‌شان را می‌کَشد و بعد، غلاف نخود، یعنی خانه نخودها از جا کنده شد. از بین انگشت‌های یک انسان گذشت و با چند غلاف درشت دیگر سُر خورد و در جیب یک کت افتاد.نخودها به هم گفتند: «حالا دیگر خیلی زود باز می‌شویم.»این دقیقاً همان چیزی بود که منتظرش بودند. در بین این پنج نخود، آنکه از همه بزرگ‌تر پیروزی بر شب...ادامه مطلب
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 24 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 14:21

سه شنبه هجدهم مهر ۱۴۰۲ ساعت 9:16 توسط مهری طهماسبی دهکردی |  به نام خدا یکی بود یکی نبوددر گوشه ای از کشور عزیزمان ایران، یک روستای کوچک قرارداشت. این روستا هوای خوبی مثل هوای فصل بهار داشت و اسمش روستای بهاران بود. بیشتر مردم روستای بهاران، کشاورز بودند. گندم و جو و انواع حبوبات و سبزی ها را می کاشتند و همیشه سرگرم کار و تلاش بودند. آقای رحمانی، دهیار بهاران بود. او از طرف شورای روستا انتخاب شده بود تا بهاران را اداره کند و به مردم روستا خدمت نماید. آقای رحمانی هر روز صبح زود به دفتر کارش می آمد و بعد از اینکه به درخواست های مردم گوش می داد و به کارهایشان رسیدگی می کرد، سوار ماشین می شد و به بازدید از روستا می رفت . او روستای بهاران را خیلی دوست داشت و برای آباد کردن آن خیلی زحمت می کشید. نزدیک روستا، یک بیشه ی کوچک و پردرخت و باصفا بود و آقای رحمانی می خواست در آنجا یک پارک بازی برای کودکان روستا درست کند. او برای این کار به اجازه ی سازمان محیط زیست نیازداشت. سازمان محیط زیست مسؤل حفظ آن بیشه و درختانش بود.آقای رحمانی چندبار به شهر رفته بود تا رییس اداره ی محیط زیست را ببیند و از او برای ساختن پارک کودک اجازه نامه بگیرد. رییس اداره ی محیط زیست قول داده بود که به روستای بهاران بیاید و از نزدیک بیشه را ببیند. یک روز آقای رحمانی با آقای رییس اداره ی محیط زیست قرار گذاشته بود که ساعت 10 صبح با هم به دیدن بیشه و محلی که قرار بود پارک ساخته شود بروند. آقای رحمانی ساعت 9 صبح با یک کارگر به طرف بیشه رفت تا زباله هایی را که مردم اطراف بیشه ریخته بودند جمع کند. مدتی بود که مردم روزهای تعطیل به آنجا می پیروزی بر شب...ادامه مطلب
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 25 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 14:21

در این وبلاگ داستانها،شعرها، نمایشنامه ها و ترانه های کودکان و دیگر آثار مرا ملاحظه می کنید.(آثار خوب نویسندگان کودک و نوجوان نیز در این وبلاگ منتشر می شوند.)از طریق شماره همراه ۰۹۳۸۰۴۳۱۶۱۱ با خوانندگان عزیز در تماس هستم.با شماره ۰۹۳۶۲۹۰۴۰۰۶ می توانید در واتساپ پیام بفرستید.استفاده از مطالب این وبلاگ  با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز  است.مهری طهماسبی دهکردی پیروزی بر شب...ادامه مطلب
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 32 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 21:09

پنجشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 18:35 توسط مهری طهماسبی دهکردی |  به نام خدا سلام اسم من سفید برفی است. من یک خرگوش تپل مپل سفید و بامزه هستم و با تعداد زیادی از حیوانات بزرگ و کوچک در جنگل سرسبزی زندگی می کنم. نزدیک جنگل ما یک روستای زیبا به اسم روستای بهاران هست که آب و هوایی خوب و معتدل دارد. مردم اینجا همگی کشاورز و باغدار هستند.آقای رستگار دهیار روستای بهاران است. او برای آبادی و تمیزی بهاران خیلی زحمت می کشد. من هرروز در اطراف روستا گردش می کنم و می بینم که آقای رستگاربرای اینکه روستای بهاران تمیز و زیبا باشد چقدر کار می کند. یک روز جمعه صبح زود،عده ای آدم با یک اتوبوس به جنگل ما آمدند. چادر زدند، غذا پختند و خوردند و استراحت کردند و تا غروب ماندند و بعد هم سوار اتوبوس شدند و رفتند. آنها در چندجا اجاق بستند و آتش روشن کردند. موقعی که رفتند، روی آتش ها آب ریختند و خاموش کردند اما آتش یکی از اجاق ها کاملاً خاموش نشد.باد می وزید و آتش کم کم شعله ور می شد. نیمه های شب بود که من بوی سوختگی را حس کردم. چوبهای خشک می سوختند و دود همه جا را فرا گرفته بود. من با وحشت از جا پریدم و بقیه ی حیواناتی که اطرافم بودند هم بیدارشدند و همگی پا به فرار گذاشتیم و به طرف روستای بهاران رفتیم. خیلی دلم می خواست می توانستم آقای رستگار را ببینم و به او خبربدهم که در جنگل آتش سوزی شده است. نزدیک روستا همه ایستادیم. سگ ها و شغال ها زوزه می کشیدند تا شاید آدم ها بیدار شوند و آتش را خاموش کنند.در آن تاریکی صدای ماشین هایی را شنیدم که آژیرکشان و با سرعت به سوی جنگل می رفتند.تا صبح این رفت و آمدها و سروصداها ادامه پیروزی بر شب...ادامه مطلب
ما را در سایت پیروزی بر شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tkoodakan بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 20:17